خب دوستان این داستان خیلی زیباست لطفا تا آخرش بخونید نظر هم فراموش نشه قربونتون:

وقتي سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود كه كنارم نشسته بود. و اون منو "داداشي" صدا مي‌كرد.
به موهاي مواج و زيباي اون دختر خيره شده بودم و آرزو مي‌كردم كه عشقش متعلق به من
باشه.اما اون توجهي به اين مساله نمي‌كرد.
آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست.من جزومو بهش دادم.بهم گفت
:"متشكرم داداشی" و گونه من رو بوسيد

"ميخوام بهش بگم  ، ميخوام كه بدونه ، من نمي‌خوام فقط "داداشي" باشم.من عاشقشم.اما .... من خيلي خجالتي هستم ....... علتش رو نميدونم "

تلفن زنگ زد خودش بود . دوست پسرش قلبش رو شكسته بود .از من خواست كه برم
پيشش.نمي خواست تنها باشه.من هم اينكار رو كردم.وقتي كنارش  رو كاناپه نشسته
بودم. تمام فكرم متوجه اون چشم هاي معصومش بود.آرزو مي‌كردم كه عشقش متعلق به من باشه . بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ،خواست بره كه بخوابه . به من نگاه كرد و گفت : "متشكرم داداشی" و گونه من رو بوسيد

 

بقیه این داستان بسیار زیبا رو در ادامه مطلب بخونید....

ارزششو داره....



ادامه مطلب...
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 27 صفحه بعد

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.